یاد نیما
اهل کاشانم (سهراب) در میان من و تو فاصله هاست... گاه می اندیشم ، می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری ! تو توانایی بخشش داری دستهای تو توانایی آن را دارد... که مرا زندگانی بخشد... چشم های تو به من می بخشد شورِ عشق و مستی و تو چون مصرعِ شعری زیبا ، سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی . حمید مصدق خانه ام ابری ست... یکسره روی زمین ابری ست با آن از فراز گردنه خرد و خراب و مست باد میپیچد. یکسره دنیا خراب از اوست و حواس من! آی نی زن که تو را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟ خانه ام ابری ست اما... ابر بارانش گرفته ست... نیما یوشیج من یقین دارم که برگ... کاین چنین خود را رها کردست در آغوش باد... فارغ است از یاد مرگ! آدمی هم مثل برگ ، می تواند زیست بی تشویش مرگ... گر ندارد همچو او آغوش مهر باد را... می تواند یافت لطف: «هر چه باداباد را » (فریدون مشیری) خدایا کفر نمیگویم... (دکتر شریعتی) .............................................. پاسخ سهراب از زبان خدا... منم زیبا...
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود...
چه خیالی ، چه خیالی ، ... می دانم
پرده ام بی جان است
خوب می دانم ، حوض نقاشی من بی ماهی است...
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی...
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی...
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی...
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته...
به سوی خانه باز آیی...
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان...
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر...
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی...
نمیگویی؟!
خداوندا!...
اگر روزی بشر گردی...
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی...
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران ، دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد...
رها کن غیر من را ، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من ، چه می جویی؟
تو با هر کس به غیر از من ، چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا ، من خدایی خوب میدانم...
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی ، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم...
طلب کن خالق خود را ، بجو ، ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما ، و عاشق میشوم بر تو ، که
وصل عاشق و معشوق هم ، آهسته میگویم ، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم ، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت...
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم...
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را ، گرچه بشکستی ، ببینم ، من تورا از درگهم راندم؟
که می ترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود ، آن مخلوق خود را...
این منم پروردگار مهربانت ، خالقت ، اینک صدایم کن مرا ، با قطره اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را ، با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام ، آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد ، به نجوایی صدایم کن ، بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان...
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم...
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور...
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم ، شروع کن ، یک قدم با تو...
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل ، پروردگارت با تو میگوید...
ترا در بیکران ، دنیای تنهایان ، رهایت من نخواهم کرد...
(سهراب سپهری)
Design By : ParsSkin.Com |