یاد نیما
غزلسرا و نویسنده ایرانی، که روزهای گذشته در پی وخیم شدن وضع جسمیش در بیمارستان بستری شده بود، بامداد سهشنبه 28 مرداد ماه درگذشت...روحش شاد و یادش گرامی. چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم... نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟ نه هنگام گل و فصل بهارست؟ کنار خانه ی ما کوهسارست... چو شمع مهر خاموشی گزیند بیا با هم شبی آنجا سرآریم... خیالت گرچه عمری یار من بود به مناسبت درگذشت سیمین بهبهانی ای مـسـافــر غـریـب، در دیـار خـویـشـتـن... با تـو آشـنـا شـدم، با تـو در هـمـیـن مـسیـر از کـویر سـوت و کور، تا مـرا صـدا زدی... دیـدمت ولی چه دور، دیـدمت ولی چه دیـر این تویی در آنطرف، پشـت میـله ها رهــا... این مـنم در ایـنطرف، پشـت میـله ها اسیـر دســت خـسـتـه مـرا، مثـل کــودکـی بـگـیـر... با خـودت مـرا ببر، خـسـته ام از این کویـر قیصر امین پور کجاست خانه من؟ هر چه هست اینجا نیست غریب نیست به چشم من آسمان و زمین نشسته گرد سفر روی شانه روحم... تمام شهر به تعبیر خواب سرگرمند کسی نگفت سوال جوابهایم را ... ز ریگ ریگ بیابان شنیده زخم زبان محمد مهدی سیار شباهنگام …
در آندم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم ترا من چشم در راهم... نیما باز کن پنجره ها را،که نسیم همه چلچله ها برگشتند (فریدون مشیری)
به سر، سودای آغوش تو دارم
ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟
نه عاشق در بهاران بی قرارست؟
اگر جانت ز جانم آگهی داشت
چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟
ز دیدار رقیبان برکنارست
شب اندر وی به آرامی نشیند
دمار از جان دوری ها برآریم
امیدت گرچه در پندار من بود
دل دیوانه را دیوانه تر کن
مرا از هر دو عالم بی خبر کن...
یکی به ماه بگوید که راه پیدا نیست...
ولی نه ...شهر و دیار من این طرفها نیست...
رفیق راه من این جسم بی سر و پا نیست
کسی معبر بیداری من اما نیست...
به جمله ها خبری از چرا و آیا نیست
حریف درد دل رود غیر دریا نیست...
روز میلاد اقاقیها را
جشن می گیرد
و بهار
روی هر شاخه،کنار هر برگ
شمع روشن کرده ست .
وطراوت را فریاد زدند
کوچه یکپارچه آواز شده ست
و درخت گیلاس
هدیه ی جشن اقاقی ها را
گل به دامن کرده ست.
باز کن پنجره ها را،ای دوست
هیچ یادت هست
که زمین را عطشی وحشی سوخت؟
برگ ها پژمردند؟
تشنگی با جگر خاک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
توی تاریکی شبهای بلند
سیلی سرما با تاک چه کرد؟
با سر و سینه ی گل های سپید
نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟
هیچ یادت هست؟
حالیا معجزه ی باران را باور کن
و سخاوت را در چشم چمن زار ببین
و محبت را در روح نسیم
که در این کوچه تنگ
با همین دست تهی
روز میلاد اقاقی ها را
جشن می گیرد!
خاک جان یافته است
تو چرا سنگ شدی؟
تو چرا این همه دلتنگ شدی؟
باز کن پنجره ها را
و بهاران را باور کن.
Design By : ParsSkin.Com |